نقاب...!
یا رفیق!
تا حالا سیرک نرفته م!... بدم میاد از این جور جاها!... نمی فهممشون!
تو تلویزیون دیده م اما... ولی بازم نفهمیده م معنی اون خنده های مصنوعی رو!... می فهمم هولی که تو دله یه جونور بیچاره اس موقع خوردن شلاق... می فهمم ترسی که پریدن از حلقه ی آتیش داره... می فهمم عجیب بودن بعضی کارای حیوونا رو... اما خنده؟!
و از همه عجیب تر برام دلقکه!... چیه یه دلقک می تونه خنده دار باشه؟؟!
...
دلقکا همیشه برا من دردآورن!... بیشتر ناراحتم می کنن تا خندون!
اگه اون نقاب خندون نبود رو صورتشون...
نمی دونم!
گاهی فکر می کنم ما هم تو زندگی باید مثه دلقکا باشیم... نه! بهتره بگم هستیم!
باید برا دل بقیه بهشون لبخند بزنیم... هرچند دل خودمون داشته باشه از درد بترکه!
زندگیه دیگه! نمی شه کاریش کرد!
دعامون کنید که شمارش معکوس شروع شده!
کلمات کلیدی :